اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم . اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم . اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شم . اشتباه بعدی من این بود که تو رو صد بار بخشیدم. اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم بیرون . هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می زنم
وقتی پرنده ای زنده است. . .مورچه ها را میخورد،
وقتی میمیرد. . . مورچه ها او را میخورند!
زمانه و شرایط در هر موقعیت میتواند تغییر کند . . .
در زندگی هیچکس را تحقیر یا آزار نکنید.
شاید امروز قدرتمند باشید. . . اما یادتان باشد،
زمان از شما قدرتمندتر است!!!
یک درخت میلیون ها چوب کبریت میسازد . . .
اما وقتی زمانش برسد. . .فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیون ها درخت کافیست . . .
پس خوب باشید و خوبی کنید . . .
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی
، تـــمـــام دنــــیـــا رو گــرفـــتـــه بــود
یکی از سربازان به محض این که دید دوست
تـمـام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در
حـال دسـت و پنجه نرم کـردن بـا مرگ اسـت
از مـافوقش اجـازه خــواســت تـا برای نـجات
دوسـتش برود و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت :
اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر
کردی ایــن کـار ارزشش را دارد یـــا نـــه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن اســت تو حتی
زنــدگی خــودت را هـم به خـطــر بیندازی !
حـرف های مافوق ،اثری نداشت ، سرباز به
نجات دوستش رفت و به شکل معجزه آسایی
توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه
هایش کشید و بـــــــــــــــــــه پادگان رساند .
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی
را کـه در باتلاق افتاده بـود معاینه کرد و بـا
مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و
گفت :
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته
باشه ، دوستت مرده ! خود تو هم زخمهای
عـــمـــیـــق و مـــرگــبــــاری بـــرداشتی !
سـربـاز گفت : قـربـان ارزشش را داشت .
- مـنـظـورت چیسـت ارزشش را داشت !؟
می شه بگی ؟
سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را
داشت ، چون زمانی که به او رسـیدم هنوز
زنده بود ، من از شنیدن چیزی که او گفت
احــســاس رضــایــت قــلــبی مــی کــنــم .
اون گـفت :" جیم .... من می دونستم که
تو به کمک من می آیی !!!
نماد عشق يک قلب است. اما نماد عاشقي قلبي هست که تير وسطش خورده. کمتر کسي شايد راز اين قلب تير خورده را بداند. لااقل من در اينترنت هر چه گشتم نه به فارسي و نه به انگليسي در اين زمينه چيزي نديدم.
در نتيجه خودم مينويسمش تا هر کسي دنبال معنايش گشت، جوابش را اينجا پيدا کند.
در باور يونانيان باستان هر پديده اي يک خدايي داشت. همه خدايان هم يک خدا يا پادشاه بزرگ داشتند که اسمش زئوس بود. يک شب به مناسبتي زئوس همه خدايان را به جشني در معبد کوه المپ دعوت کرده بود.
ديوانگي و جنون هم خدايي داشت بنام مانيا. مانيا چون خودش خداي ديوانگي بود طبيعتا عقل درست و حسابي هم نداشت و بيش از حد شراب خورده بود. ديوانه باشي، مست هم شده باشي. چه شود!
خدايان از هر دري سخني ميگفتند تا اينکه نوبت به آفريديته رسيد که خداي عشق بود. حرفهاي خداي عشق به مذاق خداي جنون خوش نيامد و اين ديوانه عالم ناگهان تيري را در کمانش گذاشت و از آنسوي مجلس به سمت خداي عشق پرتاب کرد. تير خداي جنون به چشم خداي عشق خورد و عشق را کور کرد.
هياهويي در مجلس در گرفت و خدايان خواستار مجازات خداي جنون شدند. زئوس خداي خدايان مدتي انديشه کرد و بعد به عنوان مجازات اين عمل، دستور داد که چون خداي ديوانگي چشم خداي عشق را کور کرده است، پس خودش هم بايد تا ابد عصا کش خداي عشق شود. از آن زمان به بعد عشق هر کجا ميخواهد برود جنون دستش را ميگيرد و راهنمايياش ميکند.
به همين دليل است که ميگويند عشق کور است و عاشق ديوانه و مجنون ميشود. پس تير و قلب و نقش اين دل تير خورده اي که ميبينيد ريشه در اسطوره هاي يونان باستان دارد.
بعدها روميان باستان آيين و اسطوره هاي يونانيان را پذيرفتند و تنها نام خدايانشان را عوض کردند. در افسانههاي روم باستان زئوس را ژوپيتر، خداي جنون را ارا و خداي عشق را ونوس ميناميدند.
در نتيجه به باور آنها اراي ديوانه چشم ونوس زيبا را کور کرد.
عشق واقعا جنون است اما اگر دو طرفه و واقعي باشد لذتي دارد که مپرس. ولي عشق يکطرفه انسان را پريشان و خوار و حقير ميکند.
بدن انسان می تونه تا 45 واحد درد رو تحمل کنه.
اما زمان تولد، یک زن تا 57 واحد درد رو احساس می کنه
این معادل شکسته شدن همزمان 20 استخوانه!
مادرتون رو دوست داشته باشید...
زیباترین فرد روی زمین..
بهترین منتقد ما...
و قویترین حامی ما...
" مادر"
خدایا به خاطر تمام چیزهایی که دادی، ندادی، دادی پس گرفتی، ندادی
بعدا دادی، ندادی بعدا می خوای بدی، دادی بعدا می خوای پس بگیری،
داده بودی و پس گرفته بودی، اگه بدی پس می گیری، پس گرفتی دادی،
پس گرفتی بعدا می خوای بدی، اگه می دادی پس می گرفتی، نداده
بودی فکر می کردیم دادی و پس گرفتی، خلاصه خداجون سرتو درد نیارم
به خاطر همه چیز شکر
معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاءاش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند. پسر با صدایی لرزان گفت: ننوشتیم آقا..! پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی، او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دستهای قرمز و باد کردهاش را به هم میمالید، زیر لب میگفت : آری! ثروت بهتر است چون میتوانستم دفتری بخرم و بنویسم
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟؟؟
when I look at the sky
the stars are still embracing
these stars look like a crowd of people
emitting different types of light
when I look at the sky
I see all the stars twinkling
they are like the people of this planet
all emitting different types light
I want stand out in that crowd
and shine brighter than everyone else
I close my eyes and swear
I entrust my dream to a shooting star
Maybe this is the end
what a weak voice I speak in
there are days when I feel bitter about it
but then I`ll remember
looking for the shooting star in that starry sky
the wish that I made when I was small
hasn`t changed with the passage of time
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون
...توجهی به این مساله نمیکرد. . .
يك فيلسوف .... مى گويد:
وقتي من به دنيا اومدم پدرم ۳۰ سالش بود يعني سنش ۳۰ برابر من بود
وقتي من ۲ ساله شدم پدرم ۳۲ ساله شديعني ۱۶ برابر من
وقتي من ۳ ساله شدم پدرم ۳۳ ساله شد يعني ۱۱ برابر من
وقتي من ۵ ساله شدم پدرم ۳۵ ساله شد يعني ۷ برابر من
وقتي من ۱۰ ساله شدم پدرم ۴۰ ساله شد يعني ۴ برابر من
وقتي من ۱۵ ساله شدم پدرم ۴۵ ساله شد يعني ۳ برابر من
وقتي من ۳۰ ساله شدم پدرم ۶۰ ساله شد يعني ۲ برابر من
پسر: بالاخره موقعش شد. خیلی انتظار کشیدم.
دختر: میخوای از پیشت برم؟
پسر: حتی فکرشم نکن!
دختر: دوسم داری؟
پسر: البته! هر روز بیشتر از دیروز!
دختر: تا حالا بهم خیانت کردی؟
پسر: نه! برای چی میپرسی؟
دختر: منو میبوسی؟
پسر: معلومه! هر موقع که بتونم.
دختر: منو میزنی؟
پسر: دیوونه شدی؟ من همچین آدمیام؟!
دختر: میتونم بهت اعتماد کنم؟!
پسر: بله.
دختر: عزیزم!
-
-
-
-
يک مرد 80 ساله ميره پيش دکترش براي چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده : هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دختر 18 ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زايمانش ميرسه.نظرت چيه دکتر؟ …دکتر چند لحظه فکر ميکنه و ميگه: خب… بذار يه داستان برات تعريف کنم.من يه نفر رو مي شناسم که شکارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شکار کردن از دست نميده.يه روز که مي خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل … همينطور که ميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شکارچي چتر رو مي گيره به طرف پلنگ و نشونه مي گيره و … بنگ! پلنگ کشته ميشه و ميفته روي زمين! پيرمرد با حيرت ميگه: اين امکان نداره! حتما’ يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده! دکتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقا’ منظور منم همين بود
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
چه اتفاقي افتاده؟
در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!!
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شديدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقي به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کني.
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
زندگي دفتري از خاطرهاست ... يک نفر در دل شب ، يک نفر در دل خاک ... يک نفر همدم خوشبختي هاست ، يک نفر همسفر سختي هاست ، چشم تا باز کنيم عمرمان مي گذرد... ما همه همسفريم