درباره وبلاگ


Welcome
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:
. . .




30.10.91                          2:34AM

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


ادامه مطلب ...


شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 2:24 قبل از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم . اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم . اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شم . اشتباه بعدی من این بود که تو رو صد بار بخشیدم. اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم بیرون . هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می زنم


تهران در بعد از ظهر/ مصطفی مستور



شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 2:20 قبل از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

گاه دختر خوبی می شود برای شب هایی که بیداری بیشتر از تختخواب دو نفره میچسبد


برای او مینویسم ...........





بیزارم از تمام ضرابخانه هایی که نمی فهمند

چشم تو / غنی شده ی خورشید است

و آسمانی که ، قطع نامه هایش را از زبان تو صادر می کند

عینک نژاد پرستانه ات را بردار / دلم

برای چشم های سیاه پوستت تنگ است

وقتی که آفریقا هم ، شاخ در می آورد از دیدنت

و زمینش ، خشکش میزند از قدم های تو

آنقدر که رگش را / میزند و موسی

خیال می کند

نیل ،به خاطر خدا اعتصاب کرده...

این روز ها با چرچیل * به تفاهم رسیده ام

تمام سکوهای نفتی روی هم

اندازه ی دندان های تو / از گاز بهره نبرده اند

باید تمام قاصدک ها را به یک اندازه ببوسی ...

شاید شاخ آفریقا از گرسنگی بیرون بیاید

و بادبان ها به یک ارتفاع، از مو های تو سهم ببرند

زورم به موهایت که نرسید، جوانمردی کن و روسریت را بلند کن

می خواهم بختیاری شوم ، برنو را زمین بگذارم و هر تابستان

به آنسوی گلبوته های روسریت کوچ کنم ، که دلم خنک شود


.


.



.


باور کن من هنوز حرف دارم / اما جغرافیایم به پایان رسیده

این همه سفر، سوغات میخواهد

چشم های من که از/ آب گذشته است

این گریه هم برای تو

وقتی نگفته ، می دانی

باران همیشه از نیم رخ ِ تو به نصف النهار های من ، فرود آمد

و تنها من فهمیدم

خدا همان پیر مرد مستی است

که تو را بهانه میکند

تا دنیا را بُطر بُطر ، باران

میهمان کند



شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 2:5 قبل از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

26.آبان.1391

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


ادامه مطلب ...


جمعه 26 آبان 1391برچسب:, :: 3:56 قبل از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

بخاطر میخی،نعلی افتاد
بخاطر نعلی،اسبی افتاد
بخاطر اسبی،سواری افتاد
بخاطر سواری،جنگی شکست خورد
بخاطر شکستی،مملکتی نابود شد

و همه اینها بخاطر کسی بود که میخ را خوب نکوبیده بود

 

                                     مثل ژاپنی



چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:, :: 4:8 بعد از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

وقتی پرنده ای زنده است. . .مورچه ها را میخورد،
وقتی میمیرد. . . مورچه ها او را میخورند!
زمانه و شرایط در هر موقعیت میتواند تغییر کند . . .
در زندگی هیچکس را تحقیر یا آزار نکنید.
شاید امروز قدرتمند باشید. . . اما یادتان باشد،
زمان از شما قدرتمندتر است!!!
یک درخت میلیون ها چوب کبریت میسازد . . .
اما وقتی زمانش برسد. . .فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیون ها درخت کافیست . . .
پس خوب باشید و خوبی کنید . . .



چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:, :: 4:5 بعد از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

قبر مرا نيم متر كمتر عميق كنيد تا پنجاه سانت به خدا نزديكتر باشم.

بعد از مرگم، انگشت‌هاي مرا به رايگان در اختيار اداره انگشت‌نگاري قرار دهيد.

به پزشك قانوني بگوييد روح مرا كالبدشكافي كند، من به آن مشكوكم!

ورثه حق دارند با طلبكاران من كتك‌كاري كنند.

عبور هرگونه كابل برق، تلفن، لوله آب يا گاز از داخل گور اينجانب اكيدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذاريد تا هنگام دلتنگي، گورستان را تماشا كنم.

كارت شناسايي و دو قطعه عکس مرا لاي كفنم بگذاريد، شايد آنجا هم نياز باشد!

مواظب باشيد به تابوت من آگهي تبليغاتي نچسبانند.

روي تابوت و كفن من بنويسيد: اين عاقبت كسي است كه زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال كنند. در چمنزار خاكم كنيد!

كساني كه زير تابوت مرا مي‌گيرند، بايد هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به دختران بيکار ندهيد.

گواهينامه رانندگيم را به يك آدم مستحق بدهيد، ثواب دارد.

کله مرغ برای سگها يادتان نرود چون گناه دارند گرسنه بمانند.

بجای عکسم روی آگهی ترحيم کارت معافيتم را بگذاريد.

در مجلس ختم من گاز اشك‌آور پخش كنيد تا همه به گريه بيفتند.

از اينكه نمي‌توانم در مجلس ختم خودم حضوريابم قبلا پوزش مي‌طلبم و خواهش ميکنم پشت سرم حرف در نياريد.

التماس ميکنم کفنم را از يک پارچه مارک دار انتخاب کنيد تا جلوی آدمهای تازه به دوران رسيده کم نياورم.

به مرده شوي بگوييد مرا با چوبك بشويد چون به صابون و پودر حساسيت دارم.

چون تمام آرزوهايم را به گور مي‌برم، سعي كنيد قبر مرا بزرگ بسازيد كه جاي آنها هم باشد



جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:57 قبل از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم زبی آبی
ولی باخواری وذلت پی شبنم نمیگردم



جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:56 قبل از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی
، تـــمـــام دنــــیـــا رو گــرفـــتـــه بــود

یکی از سربازان به محض این که دید دوست
تـمـام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در
حـال دسـت و پنجه نرم کـردن بـا مرگ اسـت
از مـافوقش اجـازه خــواســت تـا برای نـجات
دوسـتش برود و او را از باتلاق خارج کند .

مافوق به سرباز گفت :
اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر
کردی ایــن کـار ارزشش را دارد یـــا نـــه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن اســت تو حتی
زنــدگی خــودت را هـم به خـطــر بیندازی !

حـرف های مافوق ،اثری نداشت ، سرباز به
نجات دوستش رفت و به شکل معجزه آسایی
توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه
هایش کشید و بـــــــــــــــــــه پادگان رساند .

افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی
را کـه در باتلاق افتاده بـود معاینه کرد و بـا
مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و
گفت :
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته
باشه ، دوستت مرده ! خود تو هم زخمهای
عـــمـــیـــق و مـــرگــبــــاری بـــرداشتی !
سـربـاز گفت : قـربـان ارزشش را داشت .

- مـنـظـورت چیسـت ارزشش را داشت !؟
می شه بگی ؟
سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را
داشت ، چون زمانی که به او رسـیدم هنوز
زنده بود ، من از شنیدن چیزی که او گفت
احــســاس رضــایــت قــلــبی مــی کــنــم .
اون گـفت :" جیم .... من می دونستم که
تو به کمک من می آیی !!!



جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:54 قبل از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

عشق


نماد عشق يک قلب است. اما نماد عاشقي قلبي هست که تير وسطش خورده. کمتر کسي شايد راز اين قلب تير خورده را بداند. لااقل من در اينترنت هر چه گشتم نه به فارسي و نه به انگليسي در اين زمينه چيزي نديدم.
در نتيجه خودم مي‌نويسمش تا هر کسي دنبال معنايش گشت، جوابش را اينجا پيدا کند.
در باور يونانيان باستان هر پديده اي يک خدايي داشت. همه خدايان هم يک خدا يا پادشاه بزرگ داشتند که اسمش زئوس بود. يک شب به مناسبتي زئوس همه خدايان را به جشني در معبد کوه المپ دعوت کرده بود.
ديوانگي و جنون هم خدايي داشت بنام مانيا. مانيا چون خودش خداي ديوانگي بود طبيعتا عقل درست و حسابي هم نداشت و بيش از حد شراب خورده بود. ديوانه باشي، مست هم شده باشي. چه شود!

خدايان از هر دري سخني مي‌گفتند تا اينکه نوبت به آفريديته رسيد که خداي عشق بود. حرف‌هاي خداي عشق به مذاق خداي جنون خوش نيامد و اين ديوانه عالم ناگهان تيري را در کمانش گذاشت و از آنسوي مجلس به سمت خداي عشق پرتاب کرد. تير خداي جنون به چشم خداي عشق خورد و عشق را کور کرد.
هياهويي در مجلس در گرفت و خدايان خواستار مجازات خداي جنون شدند. زئوس خداي خدايان مدتي انديشه کرد و بعد به عنوان مجازات اين عمل، دستور داد که چون خداي ديوانگي چشم خداي عشق را کور کرده است، پس خودش هم بايد تا ابد عصا کش خداي عشق شود. از آن زمان به بعد عشق هر کجا مي‌خواهد برود جنون دستش را مي‌گيرد و راهنمايي‌اش مي‌کند.
به همين دليل است که مي‌گويند عشق کور است و عاشق ديوانه و مجنون مي‌شود. پس تير و قلب و نقش اين دل تير خورده اي که مي‌بينيد ريشه در اسطوره هاي يونان باستان دارد.
بعدها روميان باستان آيين و اسطوره هاي يونانيان را پذيرفتند و تنها نام خدايانشان را عوض کردند. در افسانه‌هاي روم باستان زئوس را ژوپيتر، خداي جنون را ارا و خداي عشق را ونوس مي‌ناميدند.
در نتيجه به باور آنها اراي ديوانه چشم ونوس زيبا را کور کرد.
عشق واقعا جنون است اما اگر دو طرفه و واقعي باشد لذتي دارد که مپرس. ولي عشق يکطرفه انسان را پريشان و خوار و حقير مي‌کند.



جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:52 قبل از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

★ مادر ★

بدن انسان می تونه تا 45 واحد درد رو تحمل کنه.
اما زمان تولد، یک زن تا 57 واحد درد رو احساس می کنه
این معادل شکسته شدن همزمان 20 استخوانه!
مادرتون رو دوست داشته باشید...
زیباترین فرد روی زمین..
بهترین منتقد ما...
و قویترین حامی ما...
" مادر"



جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:50 قبل از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است
كه گدايي را قناعت،
بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي



جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:47 قبل از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

خدایا به خاطر تمام چیزهایی که دادی، ندادی، دادی پس گرفتی، ندادی
بعدا دادی، ندادی بعدا می خوای بدی، دادی بعدا می خوای پس بگیری،
داده بودی و پس گرفته بودی، اگه بدی پس می گیری، پس گرفتی دادی،
پس گرفتی بعدا می خوای بدی، اگه می دادی پس می گرفتی، نداده
بودی فکر می کردیم دادی و پس گرفتی، خلاصه خداجون سرتو درد نیارم
به خاطر همه چیز شکر



جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:46 قبل از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاء‌اش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند. پسر با صدایی لرزان گفت: ننوشتیم آقا..! پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی، او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دست‌های قرمز و باد کرده‌اش را به هم می‌مالید، زیر لب می‌گفت : آری! ثروت بهتر است چون می‌توانستم دفتری بخرم و بنویسم



جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:44 قبل از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟؟؟



سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 6:9 بعد از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستاره اي در هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکيد، البرز لب فرو بست
حتا دل دماوند، آتش فشان ندارد

ديو سياه دربند، آسان رهيد و بگريخت
رستم در اين هياهو، گرز گران ندارد

روز وداع خورشيد، زاينده رود خشکيد
زيرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد

بر نام پارس دريا، نامي دگر نهادند
گويي که آرش ما، تير و کمان ندارد

درياي مازني ها، بر کام ديگران شد
نادر، ز خاک برخيز، ميهن جوان ندارد

دارا کجاي کاري، دزدان سرزمينت
بر بيستون نويسند، دارا جهان ندارد

آييم به دادخواهي، فريادمان بلند است
اما چه سود، اينجا نوشيروان ندارد

سرخ و سپيد و سبز است اين بيرق کياني
اما صد آه و افسوس، شير ژيان ندارد

کو آن حکيم طوسي، شهنامه اي سرايد
شايد که شاعر ما ديگر بيان ندارد

هرگز نخواب کوروش، اي مهر آريايي
بي نام تو، وطن نيز نام و نشان ندارد.



سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 6:8 بعد از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

سه چیز در زندگی قابل برگشت نیست
زمان – کلمات – موقعیت

سه چیز در زندگی آدم را خراب میکند
دروغ – غرور – عصبانیت

سه چیز انسانها را می سازد
کار سخت – صدق و صفا – تعهد

سه چیز در زندگی خیلی باارزش است
عشق – اعتماد به نفس – دوستان

سه چیز در زندگی است که نباید از بین برود
آرامش – امید
– صداقت

 

سه چیز در زندگی پایدار نیست
رویاها – موفقیت ها – شانس



سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 5:59 بعد از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

when I look at the sky
the stars are still embracing
these stars look like a crowd of people
emitting different types of light

when I look at the sky
I see all the stars twinkling
they are like the people of this planet
all emitting different types light
I want stand out in that crowd
and shine brighter than everyone else
I close my eyes and swear
I entrust my dream to a shooting star

Maybe this is the end
what a weak voice I speak in
there are days when I feel bitter about it
but then I`ll remember
looking for the shooting star in that starry sky
the wish that I made when I was small
hasn`t changed with the passage of time

when I look at the sky
.
.
.



سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 5:56 بعد از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

رابطه دو چشم با هم:


آیا از رابطه دو چشم باهم آگاهی دارید؟

هیچ گاه یکدیگر را نمی بینند

با هم مژه میزنند

با هم حرکت میکنند

با هم اشک میریزنند

باهم می بینند

با هم می خوابند

با ارتباط عمیق با هم شراکت دارند

ولی وقتی یک زن را می بینند یکی چشمک میزنه و دیگری نمیزنه !

.................................

نتیجه اخلاقی قضیه:

زنها توانائی قطع هر ارتباطی را دارند !



سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 5:52 بعد از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون
...توجهی به این مساله نمیکرد. . .



ادامه مطلب ...


سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 5:49 بعد از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

يك فيلسوف .... مى گويد:
‌وقتي من به دنيا اومدم پدرم ۳۰ سالش بود يعني سنش ۳۰ برابر من بود
وقتي من ۲ ساله شدم پدرم ۳۲ ساله شديعني ۱۶ برابر من
وقتي من ۳ ساله شدم پدرم ۳۳ ساله شد يعني ۱۱ برابر من
وقتي من ۵ ساله شدم پدرم ۳۵ ساله شد يعني ۷ برابر من
وقتي من ۱۰ ساله شدم پدرم ۴۰ ساله شد يعني ۴ برابر من
وقتي من ۱۵ ساله شدم پدرم ۴۵ ساله شد يعني ۳ برابر من
وقتي من ۳۰ ساله شدم پدرم ۶۰ ساله شد يعني ۲ برابر من


مي ترسم اگه ادامه بدم از پدرم بزرگتر بشم!!!



سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 5:48 بعد از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

پسر: بالاخره موقعش شد. خیلی انتظار کشیدم.
دختر: میخوای از پیشت برم؟
پسر: حتی فکرشم نکن!
دختر: دوسم داری؟
پسر: البته! هر روز بیشتر از دیروز!
دختر: تا حالا بهم خیانت کردی؟
پسر: نه! برای چی میپرسی؟
دختر: منو میبوسی؟
پسر: معلومه! هر موقع که بتونم.
دختر: منو میزنی؟
پسر: دیوونه شدی؟ من همچین آدمیام؟!
دختر: میتونم بهت اعتماد کنم؟!
پسر: بله.
دختر: عزیزم!
-
-
-
-

بعد از ازدواج

-
-
-
کاری نداره! از پایین به بالا بخون!



سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 5:46 بعد از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

گر فلک به کام ما نچرخد

کاری میکنیم فلک نچرخد

----------------------------


زانو نمی زنم حتی اگر سقف آسمان کوتاه تر از قد من باشد



سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 5:44 بعد از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

 


 

ناپلئون بناپارت:
اگر نصف سربازان من
ايراني بودند مي توانستم
تمام دنيا را تصرف كنم

 

 


ناپلئون بناپارت:«تسخير يك كشور بزرگ از تسخير قلب كوچك زن آسان تر است.»



ناپلئون بناپارت:زنان مردصفت را دوست ندارم.و همچنین از مردان زن صفت بیزارم.
هرکس باید در دنیا تنها نقش خود را بازی کند.



سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 5:43 بعد از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya
سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 5:40 بعد از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

يک مرد 80 ساله ميره پيش دکترش براي چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده : هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دختر 18 ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زايمانش ميرسه.نظرت چيه دکتر؟ …دکتر چند لحظه فکر ميکنه و ميگه: خب… بذار يه داستان برات تعريف کنم.من يه نفر رو مي شناسم که شکارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شکار کردن از دست نميده.يه روز که مي خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل … همينطور که ميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شکارچي چتر رو مي گيره به طرف پلنگ و نشونه مي گيره و … بنگ! پلنگ کشته ميشه و ميفته روي زمين! پيرمرد با حيرت ميگه: اين امکان نداره! حتما’ يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده! دکتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقا’ منظور منم همين بود



سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 5:37 بعد از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
چه اتفاقي افتاده؟
در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!!
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شديدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقي به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کني.



سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 5:36 بعد از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

خدایا کفر نمی‌گویم،
پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.
خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!
خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…



سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 5:18 بعد از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

دختر: خوشگلم؟ پسر: نه! دختر: دوستم داری؟ پسر: نه! دختر: اگه بمیرم برام گریه نمی کنی؟ پسر: نوچ!!! دختر اشک تو چشماش جمع شد... پسر بغلش کرد و گفت: تو خوشگل نیستی: زیباترینی... من دوستت ندارم: عاشقتم... اگه بمیری برات گریه نمی کنم::: منم می میرم



سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 5:16 بعد از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

زندگي دفتري از خاطرهاست ... يک نفر در دل شب ، يک نفر در دل خاک ... يک نفر همدم خوشبختي هاست ، يک نفر همسفر سختي هاست ، چشم تا باز کنيم عمرمان مي گذرد... ما همه همسفريم



سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 5:13 بعد از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد